ستاره کویر


ساعت 2:57 عصر پنج شنبه 89/2/9

پاییز

پاییز را دوست دارم چون فصل غم است

غم را دوست دارم چون اشک دل است

دل را دوست دارم چون عشق را به من اموخت

 

 

 

 

 

پاییز

آخرای فصل پاییزیه درخت پیر و تنها

تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگا

یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی در کنارم

آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

وقتی برگ ُ درختو می دید داره از غصه می میره

با خدا راز و نیاز کرد او نو از درخت نگیره

با دلی خورد و شکسته گفت نزار از اون جدا شم

ای خدا کاری کن که تا بهار همین جا باشم

برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت

غافل از این که یه گوشه باد همه حرفا شو می شنفت

باد اومد با خنده ای گفت : آخه این حرفا کودومه با هجوم من رو شاخه کار

هر دوتون تمومه

یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون سیلی زد به برگ و شاخه

تا بگیره از درخت جون ولی برگ مثل کوهی به درخت چسبید وچسبید

تا که باد رفت پیش بارون ُ بارون هم قصه رو فهمید

بارون گفت : با رعد وبرقم میسوزونمش تا ریشه

تا که اثری نمونه از درخت و بیشه

ولی بارونم مثل باد تو این بازی شکست خورد .

به جایی رسید که بارون آرزوش این بود که می مرد

برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود

هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود


¤ نویسنده: محمد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:51 عصر پنج شنبه 89/2/9

دست های تو مثل خورشید است

چشم هایت بلوغ باران است

در نگاه صمیمی ات ای خوب

طرح رنگین کمان ایمان است

مثل یک عشق مثل یک لبخند

در نگاهم همیشه می مانی

مثل باران و آفتاب و نسیم

در نفس های شیشه می مانی

مادر ای آسمان آبی من

بال هایم شکسته در طوفان

تو مرا با دوبال نقره ای ات

تا خدای ستارگان برسان

مادرم بار ها تو را خواندم

راز "امن یجیب" یعنی تو

سیب چیدم ز مهربانی تو

سرخی رنگ سیب یعنی تو


¤ نویسنده: محمد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:49 عصر پنج شنبه 89/2/9

 ا فسوس

گفتی که :چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه ُ شبی می کشم از پنجره سر

اندوه که خورشید شدی ُ تنگ غروب

افسوس ُ که مهتاب شدی وقت سحر

 

 

 

 

 

 

 

آرزو

در زندگی سعی کن یک آرزو بیشتر نداشته باشی

و آن این که از خدا بخواهید که هیچ آرزویی نداشته باشی

 

 

 

 

 

 

 

محبت ره به دل دادن صفای سینه می خواهد
به یاد همدگر بودن دل بی کینه می خواهد


¤ نویسنده: محمد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:27 عصر پنج شنبه 89/2/9

فاصله

شاید آن روز که سهراب نوشت:

تا شقایق هست زندگی باید کرد...

خبری از دل پردرد گل یاس نداشت...

باید این طور نوشت:

هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس

زندگی اجباریست

زندگی در گرو خاطره هاست

خاطره در گرو فاصله هاست

فاصله تلخ ترین خاطره هاست

 

 

 

عشق

یادمان باشد

اگر شاخه گلی چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن، هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

یادمان باشد: سر سجاده عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

 

 

 

 

مردمان پست

در حیرتم از این مردم پست

این طایفه زنده کش مرده پرست

تا هست به ذلت بکشندش به جفا

تا مرد به عزت ببرندش سر دشت

 

 

 

 

خواب

در خواب ناز بودم شبی

دیدم کسی در میزند

در را گشودم روی او

دیدم غم است در میزند

ای دوستان بی وفا

از غم بیاموزید وفا

غم با ان همه بیگانگی

هر شب به ما سر میزند

 

 

 

 

احساس    عشق    یاس

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

می شود حتی برای دیدن پروانه ها

شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده بال در بال

نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود

کاش می شد حرفی از کاش می شد هم نبود

هر چه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

 

 

 

 

گوشه گیر

جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

 

 

 

 

آغاز   و   پایان

ساده با گریستن خویش اغاز می شویم و

چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم و

میان این دو سادگی معمایی می سازیم به نام زندگی

 


¤ نویسنده: محمد

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:2 عصر پنج شنبه 89/2/9

نیایش

ای خدا ای راز دار بندگان شرمگینت

ای توانایی که بر جان و جهان فرمانروائی

ای خدا ای هم نوا با ناله ی پروردگانت

زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنایی

اشک میغلتد به مژگانم ز شرم روسیاهی

ای پناه بی پناهان مو سپید و رو سیاهم

من به تو رو کرده ام بر آستانت سر نهادم

دوست دارم بندگی را با همه شرمندگی ها

 


 

کاش میشد

کاش میشد اشک را تحدید کرد

مدت لبخند را تمدید کرد

کاش میشد از میان لحظه ها

لحظه دیدار را نزدیک کرد

 


 

یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بََر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بی راه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

 


 

کفن

به قبرستان گذر کردم کم وبیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک رفته

نه دولتمند برده یک کفن بیش

 

 


 

نارفیق

نارفیقان هر زمان لاف از رفاقت می زنند

در حریم عاطفه نقش از شقاوت می زنند

مردمی نامردند و سخت لبریز از ریا

با همه بی ریشگی دم از اصالت می زنند

 


 

راز زندگی

زندگی قشنگه وقتی تو دلا غصه نباشه

زندگی قشنگه وقتی آشیونه ها نباشه

زندگی قشنگه وقتی آدما صمیمی باشن

زندگی قشنگه وقتی رویاها حقیقی باشن

زندگی قشنگه وقتی گلی پژمرده نباشه

زندگی قشنگه وقتی دلی افسرده نباشه


 

هیچ کس: 

هیچ کس از درد جان فرسای من اگاه نیست

با سیه بختی مثل من افسرده دل همراه نیست

گونه ام می سوزد از هر قطره سوزان اشک

بر لب خشکیده ام جز شعله های آه نیست

رهنورد عشقم و افسوس از این روزگار

راهپیما هست اما ای دریغا راه نیست

عشقها رنگ ریا دارندو دردا این زمان

فرصت دلباختن بر عاشقی دلخواه نیست

 

 

 


سکوت

چه میهمانان بی درد سری هستند
مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعندو اندکی سکوت 

 

 


 

فاصله بین اذون و نماز 

وقتی به دنیا میای تو گوشت اذون میگن

وقتی از دنیا میری برات نماز می خونن

یادت نره فاصله بین اذون و نماز چقدر

کوتاهه !!!!

 

 

نیمه های زندگی

زندگی دو نیمه است

نیمه اول در انتظار نیمه دوم

نیمه دوم در حسرت نیمه اول

بیایید در نیمه اول قدر همدیگر را بدانیم

 

 

 


¤ نویسنده: محمد

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
2378

:: درباره من ::

ستاره کویر


:: لینک به وبلاگ ::

ستاره کویر

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::